دوریم. برایش قصه میبافم و گوش میدهد. مثلنبازی میکنیم. مثلن بعدازظهر است. پیش همیم. همینجا. تنش را پهن کرده روی کاناپه، سرش را گذاشته روی پایم. من نشستهام این سر، کتاب را گذاشتهام روی سینهاش. دست چپم میرود لای موهایش و درمیآید و آستین لباسم مزاحم است. با دست راستم کتاب را نگه داشتهام که ورق نخورد، و میخوانم، و گوش میدهد و مرا نگاه میکند، و هی آن وسط نگاهبازی میکنیم و میخندیم، و حواسمان از کتاب پرت میشود. موهایم را پشت سرم سفت جمع کردهام و سرم درد گرفته. چای را گذاشتهام دم بکشد. بیرون برف میآید. شومینه روشن است. پردهها را کشیدهایم تا از اینجا که هستیم بیرون پیدا شود. بوی دستهی کتری میآید که باز دارد میسوزد. پایم را از زیر سرش میکشم بیرون که بلند شوم بروم چای بریزم که دیسی میشوم. سرش همانطور بالا میماند، روی پاهای نامرئی. یاد دستهایش میافتم که فکرشان نبودم که کجا بگذاریمشان خوشتر است.
چهارشنبه
سهشنبه
دومینو
یه شال گردن شروع کردم به بافتن. نصفه ولش کردم. یکی دیگه شروع کردم، اونم نصفه موند. هیجانم بالاست. عجولم. داشتم یکی رو میبافتم یه طرح دیگه به ذهنم رسید گفتم رو این که نمیشه، یکی دیگه شروع کنم.
اینا رو با هم میآوردم بساط میکردم یه کم از این میبافتم یه کم از اون. دورم پر از کاموا میشد. کامواها به هم گره میخورد. مینشستم گرهها رو باز میکردم و آخرش حوصلهم سر میرفت و زود از جلو چشمم دورشون میکردم. بعد هم دیگه نبافتم و نصفه موند. انرژیم رو اگه رو یکی میذاشتم تموم شده بود ولی نخواستم، قناعت سرم نمیشه.
اینا رو گذاشتم بغل هم ببینم میشه نصفهی اینو چسبوند به نصفهی اون، دیدم نمیشه. این خیلی پهنتر از اونیکی بود. طرح و رنگشون خیلی بیربط بود. اینو با قلاب بافته بودم اونو با میل. ولی من کردم. با سوزن نخ اینا رو دوختم به هم. کارشون رو یه سره کردم و انداختمشون یه جایی که چشمم بهشون نیفته. یکی گفت خب وقت گذاشتی واسه این شالگردنا، ذوق داشتی براشون، حیفه. گفتم خفشو خفشو. نصفه میموندن هی میخواستن رو اعصاب من رژه برن. مثل چیزایی که تو خونه گم میشن. بدی گمشدهها همین نصفه موندنشونه. سرویس میکنن آدمو. هی یادشون میافتی و میگی حالا پاشم زیر تختو بگردم شاید اونجا باشه، شاید افتاده باشه لای کتابا تو کتابخونه، شاید تو انباری باشه.
مامان یه سکهی بهار آزادی داشت، گذاشته بود لای دستمال کاغذی توی یکی از این ظرف کریستالاش. گم شد. یعنی اول گفت گذاشته اونجا. بعد گفت نه گذاشته زیر قالیچه، بعد گفت شاید گذاشته تو گنجه، شاید چپونده تو بالش. بعضی وقتا یه دفعه شروع میکرد به سیخ زدن که بلند شو بلند شو ببینم زیرت نباشه. از گشتن و فکر کردن کلافه که میشد میگفت حالا مگه یه سکه چقدر ارزش داره. ولش کن. ولی باز میدیدی داره دنبالش میگرده. نصف شب در کابینتا رو میزد به هم. نگاش میکردی که نشسته زل زده به دیوار، بعد یه دفعه با سرعت هرچه تمامتر میرفت سراغ کمد دیواری تشکا رو میریخت بیرون شروع میکرد زیر و رو کردن. دستمال کاغذی رو زمین میدید باز میکرد لاشو نگاه کنه. خب نکن مادر من، من فین کردم تو اون. یه بار سطل توالتو خالی کرده بودم دستمالا رو ریخته بودم تو کیسه پلاستیک که بذارمشون بیرون میخواست لای اونا رو بگرده. دیروز از بیرون میاومدم دیدم وایستاده داره سطل زبالهی سرکوچه رو میگرده. داد زدم مامان؟ به تته پته افتاد. گفت تو رو خدا هیچی نگو دست خودم نیست. امروز در حالی مچش رو گرفتم که چندبسته دستمال کاغذی استفاده نشده گذاشته بود جلوش، اینا رو دونه دونه درمیآورد نگاه میکرد مینداخت کنار. صداش کردم. برنگشت نگاه کنه. گفت بهت میگم زر نزن دست خودم نیست.
شنبه
مالکیت اندوه
از تو کیفم دوهزارتومانی درآوردم و به راننده دادم. هشت هزار تومان پول داشتم، چاهار تا دوهزارتومانی. راننده گفت خرد بده خانوم. گفتم خرد ندارم، هفتتیر پیاده میشم. گفت نگه میدارم برو خرد کن بیار. گفتم من نمیکنم این کارو آقا. گفت یعنی چی. گفتم وظیفهی من نیست. گفت خانوم وظیفهی شماست وقتی میخوای بیای سوار تاکسی شی اول نگاه کنی ببینی پول خرد داری یا نه. برنمیگشت نگاهم کند. گفتم مجلس تصویب کرده؟ اگه قرار باشه از صبح سوار هر ماشینی میشم خرد بدم باید به جای کیف با خودم گونی وردارم. بدون اینکه سرش را برگرداند دوهزار تومانی را پس داد و گفت به سلامت. نه خردتو خواستیم نه درشتتو. میخواست شرمندهام کند؟ یا خودش را در نقش بازیکن ایرانی میدید که با بازیکن اسرائیلی وارد رقابت نمیشود و مسابقه را واگذار میکند؟
دوهزار تومانی را گرفتم و گذاشتم تو جیبم و پیاده شدم. در را بستم و یکطرف شالم ماند لای در و هر چه کشیدم نیامد. به تقلا افتادم در را باز کنم شال را نجات بدهم که ماشین حرکت کرد و بقیهی شالم از سرم کشیده شد و باهاش رفت. شال قرمزی که از توی مترو خریده بودم دو هزار و پانصد تومان داشت همینطور دور میشد و بالبال میزد. قبل از اینکه عرق فرد خشک شود انتقامتان را بگیرید.
دستم را عین اسرای بعثی گذاشتم روی سرم. زیر پل عابر پیادهی هفتتیر بودم و مانده بودم چه کنم. چند نفر دورهام کردند. یکیشان کتش را درآورد و گفت خانوم اینو بنداز رو سرت تا نگرفتن ببرنت. گفتم نمیشه که آقا. یکی گفت بیا این دستمالو بنداز سرت تا از اونور خیابون برات روسری بخرم. مثل آتشی بودم که میخواستند با بیل خاموشم کنند. گفتم نمیخوام آقا اگه میشه یه دربست بگیرید برم. هفتهشت نفری دورم جمع شده بودند و یکیدوتاشان داشتند با موبایل ازم فیلم میگرفتند. انگار آدم به این لختی تو عمرشان ندیده بودند. گفتم یعنی چی؟ از چی فیلم میگیری آقا؟ صدایی از پشت سرم گفت همیشه یه زاپاس همرات باشه آبجی. زنی گفت بیا این پلاستیکو بذار رو سرت من برم برات یه شالی روسریای چیزی بگیرم. کیسه پلاستیک دستهدار را کشیدم روی سرم و تعداد موبایلهایی که به طرفم گرفته شده بود بیشتر شد. دستم را گرفتم جلوی صورتم. مثل کسی که تو لباسش خرابکاری کرده، مثل کسی که یکدفعه زیپ شلوارش در رفته، قبل از رسیدن به قرار مهمش افتاده توی جوب، تو یک جلسهی رسمی آروغ بلندی زده. استیصال.
اون شب که بارون اومد
مامان برام کاغذ چسبونده بود به یخچال. رفتم در یخچالو باز کنم مربای آلبالو بردارم با چاییم بخورم، چشمم خورد بهش. با مداد درشت نوشته بود. عینکش حتمن به چشمش نبوده. کاغذ آچار هم لابد از تو کیف من ورداشته. حرصم گرفت دوباره رفته سر وقت کیف من. نوشته بود لباسا رو از تو لباسشویی دربیارم پهن کنم، شلوار آبیهی بابا رو اتو کنم، برای آرش هم غذا بذارم همه رو خودم نخورم، انقد با چشمم ور نرم، چایی خوردم زیر گازو خاموش کنم کتری مثل دفعهی قبل نسوزه. نوشته بود میره خونهی خانوم شمس اینا عصر برمیگرده. خط آخر هم گفته بود وقت نوشتن اینا اشک میریخته. یه اشکش چکیده بود پایین کاغذ و همونجا کاغذ یه کم طبله کرده بود و مامان با مداد دور جای اشکش رو خط کشیده بود، فلش زده بود: این هم اشکم. کاغذی رو که داشتم با بیحوصلهگی میخوندم که بعدش مچاله کنم بندازم تو سطل یه دفعه برام مقدس شد. چون اشک به پاش ریخته شده بود؟ چون مامان سال تا سال گریه نمیکنه؟ اگه نمیگفت که خودم نمیفهمیدم و کاغذه میشد یه کاغذ معمولی. انقد به مامان که داشته اینو مینوشته و گریه میکرده فکر کردم اشک خودم هم دراومد. خب گریه چرا؟ از دست من ناراحته؟ از دست بابا؟ دیشب که همه چی خوب بود. اون که همیشه یواشکی گریه میکرد. چرا حالا این بار خواسته من بدونم؟ شک برم داشت. گفتم نکنه بازی سرم درآورده، الکی گفته؟ نکنه اونم جای اشک نیست، جای آبه؟
زنگ زدم بهش. گفتم مسخره کردی مامان خانوم؟ دروغ واجبه؟ تو کی اشک ریختی این بار دومت باشه؟ گفت اگه دروغ نمیگفتم که الان زنگ نمیزدی. گفتم خب یعنی چی؟ خودت زنگ میزدی. گفت جواب نمیدادی مادر. میدونم دیگه. حالا چیه؟ ناراحتی گریه نکردم؟ گفتم بگو چی کار داری؟ گفت لباسا رو یادت نره پهن کنی. زیر گازو خاموش کردی؟ داد زدم یه بار گفتی فهمیدم و گوشی رو گذاشتم.
دوباره افتادم تو شک. نکنه واقعن گریه کرده باشه؟ چه فرقی میکنه؟ نمیدونم. خب خیلی فرق میکنه. گریه اونم گریهی مامان هنوز انقد دمدستی نشده که بگم حالا چه فرقی میکنه. دوباره زنگ زدم بهش. گفتم ببخشید. تقصیر خودته عصبانیم کردی. یه حرفو صدبار میزنی فکر اعصاب آدمو نمیکنی. شروع کرد پشت تلفن گریه کردن. بعد لابهلای گریه هم میگفت تو رو خدا یادت نره شلوار بابا رو اتو کنی. پیش خودم فکر کردم نکنه الکی داره صدا درمیاره؟